یه روز یه دسمالکاغذیه مچاله شده بوده تو خودش کنج اطاق داشته گریه میکرده، یه
دسمالتوالته هم داشته رد میشده بره توالت تو راه میبینتش بهش میگه، چته آقا دسمالکاغذی؟
چرا گریه میکنی؟ خیس میشی له میشی میمیریا! میچسبی به در و دیوار آش و لاش میشیا! چیت
شدی ها؟
دسمالکاغذیه هم دماغشو
میکشه بالا و میگه هیچی بابا یه اندماغی چسبیده بهم چند روزه، عرصه رو بهم تنگ کرده،
کنده هم نمیشه، امشبم عروسیمه آبروم میره، مادرخانومم جرم میده، خانوممم دق میکنه
دسمالتوالته هم یه
دو دور دور خودش میزنه و میگه خاک بر سر سست عنصر دولّات کنن! اندماغ چسبیده بهت، سندهی
انسان که نچسبیده بهت، پوپوی آدمی که نمالیده بهت! اینا پروتئین های دفع شده ست، اسمشون
بیخود به انی در رفته! خیلی هم مقویه، تو از الان بخوای خودتو ببازی، بهتره اصن ازدواج
نکنی که یکی دیگه رو هم ببازی، پاشو خودتو صاف و صوف کن، این اندماغ رو هم برات میکنمش
گل روی جیب کُتت، اصن به روت هم نیار! هان آهان، بفرما! اینم گلِ اندماغی، برای آقای
دسمالدامادی!
دسمالکاغذیه هم خوشحال
میشه و میخنده و یه کارت عروسی هم به دسمال توالته میده و میره که خانومشو از آرایشگا
ورداره
دسمال توالته هم تشکر
میکنه و میره به سمت توالت که از قضا، خانم و آقای صاحبخونه اسهال میگیرن اون روز و
دسمالتوالت رو تا آخرین چرخهی وجودش به گه میکشونن.
و اون شب، تا پایان
عروسیِ آقای دسمالدامادی،
صدای گریهی لولهی مقوایی، قطع نمیشه.