October 15, 2007

وقتی آناپیلا فرار کرد

قضیه این بود

من کنار پنجره داشتم سیگار می کشیدم ، آناپیلا هم اونجا بود ، نگاهش به دود سیگارم بود که از لای پنجره جوری بیرون می رفت که انگار یک نفر از بیرون سر دود رو گرفته و مثل طناب داره می کشه

.

به آناپیلا گفتم : بیا یه پک بزن!

گفت : نه ، نمی خوام .

.

از چشماش معلوم بود که دلش پیش دوده

.

گفتم : پس بیا سوار شو!

پک آخر رو به سیگار زدم ، آناپیلا رو سوار دود کردم و به آرامی دیدم که از لای پنچره بیرون رفت..

.

بهش گفتم : شانس آوردی که زیر هواکش آشپزخونه سیگار نمی کشیدم!

.

با بیرون رفتن از پنجره

داشتم از بین رفتن تدریجی و سپرده شدنش به "دست" فراموشی ، که داشت همراه دود می کشیدش بیرون ، می دیدم

.

موهاش از هم باز شد ، توی هم گره خورد و ناپدید شد ..

.

صورتش کاملا بهم ریخته و مچاله شد ، دهنش باز شد و از دو طرف کش اومد و زبونش توی چشماش حل شد

.

.

ولی چون همه چی مثل دود نرم بود ، خوشایند بود.