October 8, 2008

شهر من

روی شیروانی خانه مان ،  مثل روی زین اسب نشسته ام ، 

باد می آید و نوک خروس را هم جهت خود می کند

الان کون خروس سمت کون من است

بر می گردم و اونوری می نشینم ، الان هم کون خروس سمت من است ولی من ، هم جهت باد هستم

دلیل باد ، واضح است . همساده مان ، آسیاب بادی دارد و هر روز ، دم دمای ظهر ، آنرا روشن می کند و شهر را از آسیب های احتمالی دور می کند

 آسیب های احتمالی ، موجوداتی هستند خطرناک و کمی کون گشاد ، چون تا لنگ ظهر می خوابند و وقتی بیدار می شوند، به جای اینکه صبحانه بخورند ، پرواز کنان به سمت شهر ما می آیند و لذت خواب بعد از نهار را از ما می گیرند و می خورند

کمی خورد و خوراکشان عجیب قریب است و به خودشان مربوط می شود ولی بهر حال مزاحم ما هستند

خلاصه ، این همساده ی ما ، ظهر ها آسیاب را روشن می کند و رابطه ای منطقی بین باد و دفع آسیب های احتمالی ِ معلق در هوا ایجاد می کند

ساعت ها روی شیروانی باغ می نشینم

 و وقتی سمت غرب را  نگاه می کنم ،  خورشید دارد برعکس طلوع می کند ، این یعنی آغاز شب ، ولی نه پایان روز ، چون هنوز همان روز است ، مثلا سه شنبه.

شب هم که کلا مبحث دیگریست ، یک هو همه چی در شهر ما فرق می کند ، اول از همه اینکه خب هوا تاریک می شود. ولی مهم تر از همه که ،  شب برای کار کردن است.

چه کاری ؟

خوشحالی!

همه ی اهالی با شروع شب ، بساط خوشحالی خود را در بازار شهر برای دیگران فراهم می کنند ، مثل جمعه بازار شما

و مردم از جاهای مختلف به بازار می آیند و خوشحالی می کنند ، حتی آسیب های احتمالی هم همراه خانوده خود می آیند و به زعم خود شادی می کنند  

شب هم کم کم تمام می شود و هر کس به خانه خود می رود ، ولی کسی خسته نیست ، تازه الان وقت خنده است

خنده با خانواده

خنده با دوستان

خنده با تصویر خودمان ، در آیینه ی اتاق خوابمان.