August 27, 2012

Love Rotation

یه روز یه پنکه‌هه زنگ میزنه به دوسدخترش میگه
عزیزم میای امشب بریم فینال مسابقات پینگ پونگ رو ببینیم؟
دوسدخترش میگه نه نمیتونم، گردنم گرفته، اعصابم خورده اصن تکون نمیتونم بخورم دارم بگا میرم، وآآی واآآی!
پنکه‌هه هم میگه اوووووه چرا انقد غر میزنی میخوای بگم چیکار کن درست بشه؟
دوسدخترش میگه چیکار؟
پنکه‌هه میگه یه دکمه پشت گردنته بده بابات فشار بده گردنت باز میشه بعدش میتونیم بریم مسابقات پینگ پنگ تماشا کنیم باهم!
دوسدخترش میگه بابام الان خوابیده، مامانمم به سقفه! نمیشه نمیشه نمیشه‌ـه‌ـه‌ـه!
پنکه‌هه میگه اووووه خونسرد باش عزیزم، میدونی چیکار کنیم پس؟
دوسدخترش میگه چیکار؟
پنکه‌هه میگه حالا که بابات خوابه من بیام خونه‌تون؟
دوسدخترش میگه اوهوم‌م.

پنکه‌هه هم میره خونۀ دوسدخترش و دکمۀ پس کلّه‌شو فشار میده و گردنش باز میشه و یکی اینور، یکی اون ور، گونه‌های همدیگه رو میبوسن و به همدیگه میگن عاشقتم و میرن میشینن کنار هم فینال مسابقات پینگ پونگ تماشا میکنن.

August 24, 2012

مصاحبه با دکتر اصلان شیرکوهی – مخترع مقدرای دارو و متد در عصر حنابندان


آری، این بار قرار مصاحبه‌ای نزدیک با دکتر شیرکوهی را در لیست تودوی خود دارم و باید کم‌کم آماده شوم. آرام دکمه‌های پیراهنم را باز می‌کنم و زیپ شلوارم را پایین می‌کشم، انگشت شستم را پشت دکمه‌ی شلوارم می‌نهم و با یک حرکت فرز آن را می‌گشایم. آری، شلوارم  با شتابی کمتر از شتاب جاذبه (معادل 3.14 متر بر مجذور ثانیه) از باسنم می‌افتد و لختی می‌گذرد و در آستانه‌ی آیینه، خودم را می‌بینم که لخت و عور همچون ماه شب زفاف می‌درخشم.
بله، به آرامی‌زیر دوش می‌روم  و خودم را می‌شویم (از نوک گردن تا پهنای غوزک) و آوازی بلند سر می‌دهم تا اعتماد به نفس کافی برای مواجه شدن با دکتر را به کف آورم:
می‌گذرد ... رهگذر از.. کونده ها...
می‌گذرد... رهگذر از کس کشا...
آآآآآی نسیم سحری... صبریلَه
ما را با خود بکَن از کونده ها...
ما را با خود بکَن ازکسکشا...

حمّام تمّام می‌شود، جامه به تن می‌کنم و به سمت خانه‌ی دکتر راه می‌افتم، قند در دلم در حال آب شدن است، ناگهان فشارم می‌افتد! آرام خم می‌شوم و آن را بر می‌دارم و وقتی سرم را بالا می‌آورم، خودم را مقابل درب خانه‌ی مجلل دکتر می‌یابم.
دکتر که پیرمردی میانسال است، احتمالا منتظر من است و بهترین لباسش را پوشیده است و نفیس ترین خودنویسش را جوهر کرده است و در جیب کتش نهاده تا کمی‌برایم چُسی بیاید.
خودم را به زنگ می‌رسانم و فشار می‌دهم: دینگ دانگ جونگ!  (به گمانم زنگشان چینی است)
کسی پاسخ نمی‌دهد، احتمالا اهالی خانه، در ذوق مصاحبه با مجله‌ی «خفتِ زندگی» غوطه ور شده‌اند و گوششان به زنگ بدهکار نیست، پس درب را به آرامی هل می‌دهم و وارد خانه می‌‌شوم، صدای جیر جیر می‌‌آید، شاید دکتر برای یکی از مهمترین آزمایش های قرن، از جیرجیرک بهره می‌برد.
چمیدانم.
در همین حین که چمیدانم، مسیر خود را به سمت صدا ادامه می‌دهم و به اطاقی نیمه تاریک می‌رسم. آری، دکتر را می‌بینم که لخت مادرزاد (بیچاره مادرش) روی تشکش خوابیده است و زنی جوان و خوش بر و باسن بین او و تختخواب قرار دارد، یاد ویفر رنگارنگ مینو می‌افتم و کمی بزاق ترشح می‌کنم.
بزاقم را جمع کرده، غورت می‌دهم و با لحنی مشمولانه رو به دکتر می‌گویم:
سلام! سلام ای اصلان شیرکوهی! از مجله‌ی «خفتِ زندگی» خدمت رسیدم، برای مصاحبه آمده‌ام، اندک نمکی دارم، هورمون های خپلی، آنزیم هایم مامانی، طحالم قدّ هولو، معده نگو، بلا بوگو! ها بوگو.
 (چقدر من در بدو ورود بامزه ام!)
ناگهان، دکتر شیرکوهی، انقباض را از ماهیچه های باسنش رها می‌کند و  دستی به تنبور موهایش می‌کشد و نفسی عمیق می‌کند و می‌گوید:
سلام و آب ِ کمر! لخت شو ببینم ای مصاحبه گر!
لخت شو تا عقایدم را از راهی میانبر، بکنم در مغز فندقی ات همچون دُر.

آری، در این تاریکی، چاره ای نمی‌بینم. به دستور دکتر، اول لخت و سپس عور می‌شوم (با همان استایل خاص خودم: شست پشت دکمه) و رو به دکتر با لبخندی منگولی می‌گویم:
اصلان خان، برای مصاحبه آمده ام، راجع به آخرین مقاله‌ی شما با عنوان «افزایش نیروی خایانی و پایان عصر لاپانی» که جنجال برانگیز ترین مقاله در منطقه‌ی خارومادرمیانه بوده است.
دکتر از روی زن برمی‌خیزد و کف دستش را با کفل زن آشنا می کند: شپلنق!
و به او می گوید: چای!
زن گویی برده، زن گویی نوکر، زن گویی غلام، زن گویی گل فَت!، مثال برق با سرعت صوت از اطاق به سمت کتری می‌دود تا برایمان چای بریزد تا مصاحبه را خیلی جدی آغاز کنیم. دکتر با نیشی باز و پایتون مانند به من می‌گوید: برگرد تا پاسخ سوا لا تت را بنهم!
برمیگردم، چرا که احترام بزرگتر واجب است. و از او اولین سوالم را می پرسم:
چندسال روی این مقاله کار می کردید؟
هربار که نفس دکتر را پشت گردنم حس می‌کنم جوابی تازه و صعودی می‌شنوم:
یک سال!
دو سال!
سه سال!
آه.
چهار سال!
...
آری، دکتر بیش از  هفتداد سال و اندی، روی مقاله اش وقت گذاشته بود! عجب انسان با وقاری، عجب پشت کاری، عجب ممارستی، عجب دیباچه‌ای، عجب دنبالچه‌ای، عجب فشاری، ممممم... چه حالی... چه توانی!
دکتر از مصاحبه بیرون کشید و روی لبه‌ی تخت نشست و سفره‌ی دلش را برای من و مجله مان باز کرد، همان موقع زن رسید و سینی چای را داخل سفره گذاشت و پچ پچی در گوش چپ دکتر شیرکوهی کرد و ساقه طلایی در گوش راستش کرد و بوسه‌ای بر دماغش نهاد و بدون خداحافظی رفت و به پاشتانه ی درب خروجی که رسید بلند فریاد زد: اصلان کارت به کارت یادت نره پاتالو!
و آنگاه من، مقداری انرژی حیاتی (چی) را از کشکک زانوانم به سمت لبانم هدایت کردم تا سخن به سوال بعدی بگشایم که دکتر مرا قطع کرد و گفت: دیگر بنیه ندارم به سوالاتت پاسخ بدهم، ای مصاحبه گر، بپوش و گم شو!
درحالی که کمی زنجه می‌زدم و کمی موره می‌کردم، جامه هایم را یکی یکی پوشیدم و داشتم گم می‌شدم که دکتر با نگاهی توله سگانه (تری یِر طور) و صدایی سیامی رو به دستگاه ضبطم گفت:
میکروفونت را برایم به یادگار،
همین جا، بگذار.

   

August 14, 2012

مصاحبه با استاد کامران گوهرزاد، تنها متفکّر و فیلسوفِ توأمانِ قرن بشتم

روز یکشنبه است، دم‌دمای یازده شب است، آرام از پله هایِ ورودیِ ساختمانی قدیمی با نمای آجر بالا می‌روم.
پیرمردی صبور و ساکت با غبغب‌های مکعبی و عینکی مشجّر، دست به عصایی قاجاری، با طرح‌های اسپینی، ایستاده است و من را شِرّ و ور نگاه می‌کند، آری، او استاد گوهرزاد نیست، و معلوم نیست کیست، به هر حال برای مصاحبه با او نیامده‌ام، شاید بعداً از او دلیل مشجّر بودن عینکش را جویا شوم.

آری، راه را ادامه می‌دهم، به نردبانی می‌رسم که اریب به سمت شیروانی نشانه رفته است؛  از آن بالا می روم و استاد را می‌بینیم.
استاد را می‌بینم که کمی پف کرده و داخل دودکش خانه گیر کرده و گل‌بهی رنگ شده  و نفسش به سختی بالا می‌آید.  ولی احتمالا پاهایش آویزان است و می‌تواند آن‌ها را مثل بچه‌ها تکان دهد و کیف کند.

استاد با لبخندی مصنوعی و نگاهی پرتمنّا و با دیافراگمی باز و پّره‌های بینیِ گشاد و ضربانی، و غبغبی مقرنس و چانه‌‍‌‌ای لرزان به من خوش آمد گفت؛ تا بعد از این همه سال ممنوع المصاحبه بودن، برای مجلّه‌ی مجلّل ما، یعنی «خِفتِ زندگی»، زبان به سخن دراز کند و ذوق من را از این مصاحبه‌ی منحصربفرد و لاینقطع و باستانی و تاریخی (شمسی) بترکاند.

آری، آرام به سمت او می‌روم، دستی به چانه‌اش می‌کشم و اندماغی نرم و خوش‌فشار را از کنار بینی‌اش آزاد می‌کنم و بدون تومأنینه به او می‌گویم:
سلام استاد...

استاد نمی‌شنود.

این بار با لحن جان وین در فیلم سینمایی و تاریخیِ «اشکان و لبخندان» رو به او فریاد می‌زنم:
سلامُسداآآد...

استاد حنجره‌اش را می‌گشاید و همراه با صدای مهیب و متخلخلی، خلطی بژ رنگ و کروی،  به اندازه‌ی یک بلبل بالغ، از حلقومش به بیرون پرتاب می‌شود و از کنار گوش  چپ من پرواز می‌کند و مستقیم داخل شیار کنار شیروانی که منتهی به ناودان می‌شود می‌افتد و غلطان خلطان به سمت سوراخ اصلی ناودان می‌رود ولی چون روی سوراخ را برگ پوشانده است از روی برگ رد می‌شود و سه‌چهارم دور، دورِ شیار شیروانی می‌زند و در کنار گوش راست من می ایستد و مثل دوستپسری که از پابه ماه شدن دوسدخترش مطلع شده، ناگهان از تو ،خالی شده و از داخل می‌ریزد و پهن شیار شیروانی می گردد و استاد می‌گوید:
سلام و کیر خر.

لب هایم را منقبض می کنم و بدون امتحان خاطر ادامه می‌دهم:
استاد، منم، مصاحبه‌گر!( اینجا برای بانمک تر شدن می‌توان گفت: استاد، منم، مادرتون! هاها شوخی کردم، منم مصاحبه گر!)
مصاحبه‌گری تنگ و وسواسی، کسی که  برشتاب جاذبه غلبه کرد و این همه پله‌ی سست را بالا آمد، سپس نزد شما رسیده و قصد مصاحبه‌ای نه چندان کوتاه، بعد از چهل سال متمالی، با جنابعالی، کرد.
استاد درنگ نکرد و گفت:
گُه خورد!
بپرس تا بگویم، ای مرد واژنی.

نفسی عمیق همچون مرغ عشقی بی‌دغدغه، در ققس سینه‌ام حبس کردم و با بازدمی بی‌پژواک گفتم:
شما این همه سال در منزل... و درکنج عزلت، و در کُنه شهرت، و در عمق قدرت و در کسّ عمّت! (این عبارت آخر برای بامزگی خیلی زیاد با تکنیک بی چاک و دهنی نوشته شده ولی از آنِ متن نیست و آن را از زبان مصاحبه گر نشنیده بگیرید و متن را بعد از پرانتز ادامه دهید) و در شوق شربت و در فوق دودکَش، چه می‌کردید؟

- به قبر پدرت می خندیدم!
  
از او پرسیدم: چگونه؟
با لحنِ این‌رابخور گفت: اینگونه!

خندیدم و گفت: زهرمار.
نخندیدم و گفت: کسّ خار.

نمی‌دانستم چه بگویم، پاک به خودم باخته بودم، استاد پس از این همه سال تنهایی، به بددهانی و بی‌پروایی تغییر عقیده داده بود؛
آری، تغییر عقیده داده و بود  
و من،
من،
من،
من همه چیم من همه چیم من همه چیم من، هاااای.. (این موزیکِ بیخودی است که الان به ذهن مصاحبه گر آمد ولی آنرا نسرود و این خط را میان نطق احساسی او نشنیده بگیرید، چون واقعا این ترانه‌ی تخمی را نخواند و ادامه‌ی متن را با همان لحن آرام و کش‌دار و چندش و پُر ویرگول، بعد از پرانتز در خط بعد بخوانید)
و من..  از این اتفاق ناگوارا، قطره اشکی را به غده‌ی اشک‌سازم راهی کردم و بعد از سفارش‌های فراوان به او که لطفاً به سمت منتهاالیه لبم نرو و قلقلک ریزی مرا نده که حواسم به کنج لبم برود و از احساساتم پرت شود. و لطفاً از طرف دیگر گونه‌ام به سمت استخوان پهلویی فکّم برو و مسیرت را تا زیر چانه ام ادامه بده تا تمام شَوی و ریق از رمقت درآید؛ رو به استاد گستاخانه فریاد زدم:
آخر چرا؟؟

- محض یه را!
- مادرقعبه مگه نمیبینی تا خایه تو دودکش گیر کردم؟ هم بکش کونتو بیا منو بکش بیرون یا که خفه شو برو گمشو شومینه رو خاموش کن کونم سوخت قرمساق!
- من ریدم تو اون تحریریه‌ی مجله تون و هفت جلد و آبادتون!
- دسته‌خر تو اون سوادت کنن و گه به اون دماغت کنن که هیچ بویی از انسانیت نبردی.
- تو مصاحبه گری؟
- تو مشابهِ خری!
- تو معاون انی!
- تو قائم مقام پشکلی!
- تو نایب رئیس سنده ای!
- تو عضو علی البدل دولِ بلدِری! (منظور بلدرچین است)

آری،
قلبم شکست.
 از این برخوردِ نابخ رَدانه‌ی استاد، از این رویکرد نابک ردانه‌اش، از این ادبیات نافذش (ناف زنش)، از این همه غرورش، از این همه بوبولش.

آری، راهم را به پایین نردبان یافتم و با قوزی گردن‌قازی، لخ لخ کنان در حالی که میکروفون را پشت خودم روی زمین می‌کشیدم و صدای سنگ ریزه‌ها را ضبط می‌کردم، به پیرمرد عصا بدستِ غبغب مکعبیِ صبور رسیدم و دول‌لا شدم و میکروفون را برداشتم و با اقتدار ناقص از او پرسیدم:
ای مرد کهنسال... چرا عینک مشجّر میزنی؟

و پیرمرد خندید و گفت:
به تو چه مادرجنده.

August 6, 2012

شروع یک روز خوب

یه روز یه فیله از خواب پامیشه، قهوه شو درست میکنه و میشینه پای کامپیوتر که جنگلمیل‌هاشو چک کنه و در همین حین که قهوه‌ش سرد میشه خرطومش رو میکنه تو ماگ قهوه ش و نمور قهوه میزنه و جواب میل هارو میده:

Subj: Re: فیلم آخرین شکار من (خفت کردن بچه بوفالو هنگام آب خوردن)

علی جان سلام،
آقا این فیلمی که برام فرستادی رو دیدم خیلی خفن بود، پشمام ریخت وقتی پریدی گردن بوفالو رو عین این گیره سوسماریا چسبیدی و دیگه ولش نکردی، البته دم خانومتم گرم خیلی خوب فیلم گرفته بود به نظرم یه نسخه برا نشنال جغرافی بفرستین حال میکنن.
راستی اگه خواستی مسواکاتو عوض کنی، یه سری پرنده جدید سراغ دارم برات ارزون هم هست، منقارهاشون خیلی دراز و تیزه و مناسب دندونای خودته، حالا لینکشو برات میفرستم، در ضمن خبر خوب بدم بهت قیمت عاج داره همینطور میره بالا عین طلا، ولی من فعلا قصد فروش ندارم.
بچه ها رو از طرف من ببوس
فدایت
فیل

-------------------------------------------------


Subj: Re: بازدید انسانها از جنگل به مناسبت تعطیلات تابستانی 

جناب آقای خرگوش محترم،
نظر به درخواست شما برای حفظ شئونات و آرامش جنگل به مناسبت بازدید انسان‌ها، لطفاً اقدامات لازم را جهت رسیدگی به مسائل ذیل مبذول فرمایید:

- آموزش مارهای سمّی جهت تشخیص بازدیدکنندگان و مسافران از شکارچیان و کونده‌بازان
- اختصاص بودجه مناسب جهت تهیه اسلحه برای مبارزه با شکارچیان و گاییدن آنها
- نصب تابلوهای «آشغال نریز انسان!» در محل‌های پر رفت و آمد
- اختصاص محل مناسب برای ریدن انسان‌ها جهت آسایش مورچه‌ها و سایر حشرات
- پاکسازی جنگل از موش‌های موزی برای جلوگیری از رعب و وحشت

امید است با یاری یکدیگر جنگلی همیشه پاک و سبز را به جهانیان بنماییم.

و من المارِ توفیق،
فیل


-------------------------------------------------

To:  kind_khers@concave.com; sheer.volume@amazon.com; mo0shi.mamo0shi@panir.org; donkey_shout@yaboo.com; palang.yooz@gsanan.com; ostrich@schneider.de; mmot@pishtill.com; soft.zebra@jmail.com; dj_khortoom@feeling.com; fullmoon62@zooze.gorg

Subj: FWD: FWD: عکس‌های لخت آنجلینا جولی بدون برت پیت


August 1, 2012

اعتقاد شانزدوپون

انسان‌ها زامبی‌هایی هستند که شرف یکدیگر را گاز می‌گیرند و وجدان هم را پاره می‌کنند و کلهم خیلی زبان ‌نفهمند.



اعتقاد پانزدرکول

انسان‌ها خوناشامانی هستند که آبروی یکدیگر را می‌مکند.
جدا از مسائل دیگر.


اعتقاد چهاردهدون

زندگی شهری، همان خودکشی دسته جمعی است.

اعتقاد سیزدارتوم

درخت یا ایستاده است، یا خوابیده.
نشین کونگشاد.

 

اعتقاد دوازدرهم

تهَش چیزی دست ما را نمی‌گیرد.

اعتقاد یازدوهام

تکنولوژی،‌ به انسان تجاوز کرد؛
و انسان شُل کرد و لذت برد.

اعتقاد دهوم

پدیده‌های فیزیکی همانند ندیده‌های شیمیایی اند.
هر دو در خدمت انسان
و انسان در خدمت شهوت
و شهوت در خدمت تولید مثل
و تولید مثل در خدمت بقای نسل
و بقای نسل در خدمت بگا رفتن کره‌ی زمین.