پروفسور بهرام بدبین، پیرمردی هشتاد سال و یک ماهه است که
تقریبا هشتاد سال از زندگی خود را وقف مطالعهی جهان هستی، کِش، اطراف، اصطکاک، بشر، سوراخ، حیوانات، لاشیگری، زمان و روانِ زنان
کرده است. او پروفسورای فلسفه دارد ولی فیلسوف نیست؛ چون اعتقاد دارد که فیلسوفها
حرف زیاد میزنند ولی زیاد حرف میزنند.
پروفسور بدبین تا به حال چهار بار ازدواج کرده و شش بار
طلاق داده است (یک زن را سه بار) و اعتقاد دارد که تساوی بین حقوق زن، از نظر
ریاضی کاملاً رد شده است و همیشه مثال تعداد طلاقها و ازدواجهایش را میزند.
آری، حاصل اشتباه وی با همسرانش، دو پسر، سه دختر و یک مختل است. او فرزندانش را
از خود نمیداند و به همین خاطر اعتقاد دارد که مرد تا خودش شخصاً بچههایش را به
دنیا نیاورد نمیتواند مطمئن شود که بچههای به دنیا آمده، بچههای خودش هستند،
مگر به کمک علم ژنتیک که آن هم به نتایجش اعتمادی نیست.
دلیل مختل شدن آخرین
فرزند پروفسور بدبین، اختلاف شدید او با همسر آخرش(سیلویا سهطلاقه) بوده است.
پروفسور اعتقاد دارد که سیلویا نه تنها معنی عشق را نمیداند، بلکه بویی از مفهوم
شهوت نیز نبرده است؛ بنابراین انسانیت برایش زیادی است و غیره.
پروفسور بدبین، پیرمردی خرفت، چِت، سهل انگار، راستکردار،
درونگرا، برونگرا، نابغه و آستیگمات است
ولی عینک نمیزند(عکس بالا هم عکس وی نیست عکس پروفسور خوشبین است). او اعتقاد
دارد که عینک، طبیعت نگاه آدمی و کانون تمرکز آگاهی و سیّالی حس بویایی را به گا
میدهد. بلی، او نگاهش به بیرون و درون خویشش آنقدر عمیق است که برای بیرون کشیدن
مفاهیم از قعر تفکر، سالها زمان و انرژی صرف میکند و آنها را به صورت رایگان در
اختیار دیگران قرار میدهد.
وی تنها زندگی میکند ولی صاحب یک سگ و دو گربه و یه خرس
است، دو گربه و یک خرس کاملاً خیالی هستند ولی سگش به همهی اینها می ارزد. او
اعتقاد دارد که حیوانات خانگی خیلی هم خوبند؛ تا وقتی که بیرون از خانه نگهداری
شوند.
اسم سگ پروفسور بدبین، وفا است. در نتیجه، پروفسور
بدبین، با وفا است؛ بنابراین هر دو میتوانند یک مفهوم را به طور مشترک دنبال کنند
ولی از یک ظرف آب نخورند.
وفا، سگی باهوش و باپوز است؛ گوشهای بَلبَل دارد و به جای
پارس کردن یا واق کردن، یاه میکند (برای مثال اگر دزدی را ببینید میگوید: یاه!
یاه! یاه!)
وفا، هر وقت کرکره میبیند میخندد و عاشق استخوان کتف،
گردن و ترقوهی زنان جوان است.
گذشته از این، پروفسور بدبین، عاشق دختر های دم بخت است و
از دیدن آنها و رفتار و اطوارشان و بالاپایین شدن استرسشان به وجد میآید و
تقریبا بیشترین ذوق زندگیاش را میکند، چون اعتقاد دارد که مهارتی دارد که از
قیافهی دختران دم بخت میتواند میزان بدبختی آن ها را حدس بزند و حال کند.
در آخر میتوان گفت: پروفسور بدبین تنها از یک چیز در زندگیاش
متنفر است: پریِ دریایی.
آری، او اعتقاد دارد که پایینتنهی پری دریایی، زشت ترین و
چندش آورترین و غیرانسانیترین و غیرحیوانیترین و کسشرترین پایینتنهی دنیاست و
بالاتنهی زیبای او را به ناشیانهترین و وحشیانهترین حالت ممکن تحت الشعاع قرار
داده است. او قسم خورده که اگر در زندگانیاش با پری دریایی روبرو شود این مسئله
را به رویش بیاورد و سپس رویش را برگرداند و بگوید: اَه. (این آوای تنفر دکتر بدبین
است)
پروفسور بدبین، مجنون حرف «میم» است و اعتقاد دارد که کل
مفاهیم هستی در این حرف خلاصه میشوند. او اعتقاد دارد که در زندگی هیچ ندارد، جز
اعتقاد.
او حتی به این قضیه باور هم ندارد؛
فقط اعتقاد.
آری،
فقط اعتقاد.