روز یکشنبه است، دمدمای یازده شب است،
آرام از پله هایِ ورودیِ ساختمانی قدیمی با نمای آجر بالا میروم.
پیرمردی صبور و ساکت با غبغبهای مکعبی و
عینکی مشجّر، دست به عصایی قاجاری، با طرحهای اسپینی، ایستاده است و من را شِرّ و
ور نگاه میکند، آری، او استاد گوهرزاد نیست، و معلوم نیست کیست، به هر حال برای
مصاحبه با او نیامدهام، شاید بعداً از او دلیل مشجّر بودن عینکش را جویا شوم.
آری، راه را ادامه میدهم، به نردبانی میرسم
که اریب به سمت شیروانی نشانه رفته است؛ از آن بالا می روم و استاد را میبینیم.
استاد را میبینم که کمی پف کرده و داخل
دودکش خانه گیر کرده و گلبهی رنگ شده و نفسش به سختی بالا میآید.
ولی احتمالا پاهایش آویزان است و میتواند آنها را مثل بچهها تکان دهد و
کیف کند.
استاد با لبخندی مصنوعی و نگاهی پرتمنّا
و با دیافراگمی باز و پّرههای بینیِ گشاد و ضربانی، و غبغبی مقرنس و چانهای
لرزان به من خوش آمد گفت؛ تا بعد از این همه سال ممنوع المصاحبه بودن، برای مجلّهی
مجلّل ما، یعنی «خِفتِ زندگی»، زبان به سخن دراز کند و ذوق من را از این مصاحبهی
منحصربفرد و لاینقطع و باستانی و تاریخی (شمسی) بترکاند.
آری، آرام به سمت او میروم، دستی به
چانهاش میکشم و اندماغی نرم و خوشفشار را از کنار بینیاش آزاد میکنم و بدون
تومأنینه به او میگویم:
سلام استاد...
استاد نمیشنود.
این بار با لحن جان وین در فیلم سینمایی
و تاریخیِ «اشکان و لبخندان» رو به او فریاد میزنم:
سلامُسداآآد...
استاد حنجرهاش را میگشاید و همراه با
صدای مهیب و متخلخلی، خلطی بژ رنگ و کروی، به اندازهی یک بلبل بالغ، از
حلقومش به بیرون پرتاب میشود و از کنار گوش چپ من پرواز میکند و مستقیم
داخل شیار کنار شیروانی که منتهی به ناودان میشود میافتد و غلطان خلطان به سمت
سوراخ اصلی ناودان میرود ولی چون روی سوراخ را برگ پوشانده است از روی برگ رد میشود
و سهچهارم دور، دورِ شیار شیروانی میزند و در کنار گوش راست من می ایستد و مثل
دوستپسری که از پابه ماه شدن دوسدخترش مطلع شده، ناگهان از تو ،خالی شده و از داخل
میریزد و پهن شیار شیروانی می گردد و استاد میگوید:
سلام و کیر خر.
لب هایم را منقبض می کنم و بدون امتحان
خاطر ادامه میدهم:
استاد، منم، مصاحبهگر!( اینجا برای
بانمک تر شدن میتوان گفت: استاد، منم، مادرتون! هاها شوخی کردم، منم مصاحبه گر!)
مصاحبهگری تنگ و وسواسی، کسی که
برشتاب جاذبه غلبه کرد و این همه پلهی سست را بالا آمد، سپس نزد شما رسیده
و قصد مصاحبهای نه چندان کوتاه، بعد از چهل سال متمالی، با جنابعالی، کرد.
استاد درنگ نکرد و گفت:
گُه خورد!
بپرس تا بگویم، ای مرد واژنی.
نفسی عمیق همچون مرغ عشقی بیدغدغه، در
ققس سینهام حبس کردم و با بازدمی بیپژواک گفتم:
شما این همه سال در منزل... و درکنج
عزلت، و در کُنه شهرت، و در عمق قدرت و در کسّ عمّت! (این عبارت آخر برای بامزگی
خیلی زیاد با تکنیک بی چاک و دهنی نوشته شده ولی از آنِ متن نیست و آن را از زبان
مصاحبه گر نشنیده بگیرید و متن را بعد از پرانتز ادامه دهید) و در شوق شربت و در
فوق دودکَش، چه میکردید؟
- به قبر پدرت می خندیدم!
از او پرسیدم: چگونه؟
با لحنِ اینرابخور گفت: اینگونه!
خندیدم و گفت: زهرمار.
نخندیدم و گفت: کسّ خار.
نمیدانستم چه بگویم، پاک به خودم باخته
بودم، استاد پس از این همه سال تنهایی، به بددهانی و بیپروایی تغییر عقیده داده
بود؛
آری، تغییر عقیده داده و بود
و من،
من،
من،
من همه چیم من همه چیم من همه چیم من،
هاااای.. (این موزیکِ بیخودی است که الان به ذهن مصاحبه گر آمد ولی آنرا نسرود و
این خط را میان نطق احساسی او نشنیده بگیرید، چون واقعا این ترانهی تخمی را
نخواند و ادامهی متن را با همان لحن آرام و کشدار و چندش و پُر ویرگول، بعد از
پرانتز در خط بعد بخوانید)
و من.. از این اتفاق ناگوارا، قطره
اشکی را به غدهی اشکسازم راهی کردم و بعد از سفارشهای فراوان به او که لطفاً به
سمت منتهاالیه لبم نرو و قلقلک ریزی مرا نده که حواسم به کنج لبم برود و از
احساساتم پرت شود. و لطفاً از طرف دیگر گونهام به سمت استخوان پهلویی فکّم برو و
مسیرت را تا زیر چانه ام ادامه بده تا تمام شَوی و ریق از رمقت درآید؛ رو به استاد
گستاخانه فریاد زدم:
آخر چرا؟؟
- محض یه را!
- مادرقعبه مگه نمیبینی تا خایه تو دودکش
گیر کردم؟ هم بکش کونتو بیا منو بکش بیرون یا که خفه شو برو گمشو شومینه رو خاموش
کن کونم سوخت قرمساق!
- من ریدم تو اون تحریریهی مجله تون و
هفت جلد و آبادتون!
- دستهخر تو اون سوادت کنن و گه به اون
دماغت کنن که هیچ بویی از انسانیت نبردی.
- تو مصاحبه گری؟
- تو مشابهِ خری!
- تو معاون انی!
- تو قائم مقام پشکلی!
- تو نایب رئیس سنده ای!
- تو عضو علی البدل دولِ بلدِری! (منظور
بلدرچین است)
آری،
قلبم شکست.
از این برخوردِ نابخ رَدانهی
استاد، از این رویکرد نابک ردانهاش، از این ادبیات نافذش (ناف زنش)، از این همه
غرورش، از این همه بوبولش.
آری، راهم را به پایین نردبان یافتم و با
قوزی گردنقازی، لخ لخ کنان در حالی که میکروفون را پشت خودم روی زمین میکشیدم و
صدای سنگ ریزهها را ضبط میکردم، به پیرمرد عصا بدستِ غبغب مکعبیِ صبور رسیدم و
دوللا شدم و میکروفون را برداشتم و با اقتدار ناقص از او پرسیدم:
ای مرد کهنسال... چرا عینک مشجّر میزنی؟
و پیرمرد خندید و گفت:
به تو چه مادرجنده.