آری، این بار قرار مصاحبهای نزدیک با دکتر شیرکوهی را در لیست تودوی خود دارم
و باید کمکم آماده شوم. آرام دکمههای پیراهنم را باز میکنم و زیپ شلوارم را
پایین میکشم، انگشت شستم را پشت دکمهی شلوارم مینهم و با یک حرکت فرز آن را میگشایم.
آری، شلوارم با شتابی کمتر از شتاب جاذبه
(معادل 3.14 متر بر مجذور ثانیه) از باسنم میافتد و لختی میگذرد و در آستانهی
آیینه، خودم را میبینم که لخت و عور همچون ماه شب زفاف میدرخشم.
بله، به آرامیزیر دوش میروم و خودم
را میشویم (از نوک گردن تا پهنای غوزک) و آوازی بلند سر میدهم تا اعتماد به نفس
کافی برای مواجه شدن با دکتر را به کف آورم:
میگذرد ... رهگذر از.. کونده ها...
میگذرد... رهگذر از کس کشا...
آآآآآی نسیم سحری... صبریلَه
ما را با خود بکَن از کونده ها...
ما را با خود بکَن ازکسکشا...
حمّام تمّام میشود، جامه به تن میکنم و به سمت خانهی دکتر راه میافتم، قند
در دلم در حال آب شدن است، ناگهان فشارم میافتد! آرام خم میشوم و آن را بر میدارم
و وقتی سرم را بالا میآورم، خودم را مقابل درب خانهی مجلل دکتر مییابم.
دکتر که پیرمردی میانسال است، احتمالا منتظر من است و بهترین لباسش را پوشیده
است و نفیس ترین خودنویسش را جوهر کرده است و در جیب کتش نهاده تا کمیبرایم چُسی
بیاید.
خودم را به زنگ میرسانم و فشار میدهم: دینگ دانگ جونگ! (به گمانم زنگشان چینی است)
کسی پاسخ نمیدهد، احتمالا اهالی خانه، در ذوق مصاحبه با مجلهی «خفتِ زندگی»
غوطه ور شدهاند و گوششان به زنگ بدهکار نیست، پس درب را به آرامی هل میدهم و
وارد خانه میشوم، صدای جیر جیر میآید، شاید دکتر برای یکی از مهمترین آزمایش
های قرن، از جیرجیرک بهره میبرد.
چمیدانم.
در همین حین که چمیدانم، مسیر خود را به سمت صدا ادامه میدهم و به اطاقی نیمه تاریک میرسم. آری، دکتر
را میبینم که لخت مادرزاد (بیچاره مادرش) روی تشکش خوابیده است و زنی جوان و خوش
بر و باسن بین او و تختخواب قرار دارد، یاد ویفر رنگارنگ مینو میافتم و کمی بزاق
ترشح میکنم.
بزاقم را جمع کرده، غورت میدهم و با لحنی مشمولانه رو به دکتر میگویم:
سلام! سلام ای اصلان شیرکوهی! از مجلهی «خفتِ زندگی» خدمت رسیدم، برای مصاحبه
آمدهام، اندک نمکی دارم، هورمون های خپلی، آنزیم هایم مامانی، طحالم قدّ هولو،
معده نگو، بلا بوگو! ها بوگو.
(چقدر من در بدو ورود بامزه ام!)
ناگهان، دکتر شیرکوهی، انقباض را از ماهیچه های باسنش رها میکند و دستی به تنبور موهایش میکشد و نفسی عمیق میکند
و میگوید:
سلام و آب ِ کمر! لخت شو ببینم ای مصاحبه گر!
لخت شو تا عقایدم را از راهی میانبر، بکنم در مغز فندقی ات همچون دُر.
آری، در این تاریکی، چاره ای نمیبینم. به دستور دکتر، اول لخت و سپس عور میشوم
(با همان استایل خاص خودم: شست پشت دکمه) و رو به دکتر با لبخندی منگولی میگویم:
اصلان خان، برای مصاحبه آمده ام، راجع به آخرین مقالهی شما با عنوان «افزایش
نیروی خایانی و پایان عصر لاپانی» که جنجال برانگیز ترین مقاله در منطقهی خارومادرمیانه
بوده است.
دکتر از روی زن برمیخیزد و کف دستش را با کفل زن آشنا می کند: شپلنق!
و به او می گوید: چای!
زن گویی برده، زن گویی نوکر، زن گویی غلام، زن گویی گل فَت!، مثال برق با سرعت
صوت از اطاق به سمت کتری میدود تا برایمان چای بریزد تا مصاحبه را خیلی جدی آغاز
کنیم. دکتر با نیشی باز و پایتون مانند به من میگوید: برگرد تا پاسخ سوا لا تت
را بنهم!
برمیگردم، چرا که احترام بزرگتر واجب است. و از او اولین سوالم را می پرسم:
چندسال روی این مقاله کار می کردید؟
هربار که نفس دکتر را پشت گردنم حس میکنم جوابی تازه و صعودی میشنوم:
یک سال!
دو سال!
سه سال!
آه.
آه.
چهار سال!
...
آری، دکتر بیش از هفتداد سال و اندی، روی
مقاله اش وقت گذاشته بود! عجب انسان با وقاری، عجب پشت کاری، عجب ممارستی، عجب دیباچهای،
عجب دنبالچهای، عجب فشاری، ممممم... چه حالی... چه توانی!
دکتر از مصاحبه بیرون کشید و روی لبهی تخت نشست و سفرهی دلش را برای من و مجله
مان باز کرد، همان موقع زن رسید و سینی چای را داخل سفره گذاشت و پچ پچی در گوش چپ دکتر شیرکوهی کرد و ساقه طلایی در گوش راستش کرد و بوسهای بر دماغش نهاد و بدون خداحافظی رفت و
به پاشتانه ی درب خروجی که رسید بلند فریاد زد: اصلان کارت به کارت یادت نره پاتالو!
و آنگاه من، مقداری انرژی حیاتی (چی) را از کشکک زانوانم به سمت لبانم هدایت
کردم تا سخن به سوال بعدی بگشایم که دکتر مرا قطع کرد و گفت: دیگر بنیه ندارم به
سوالاتت پاسخ بدهم، ای مصاحبه گر، بپوش و گم شو!
درحالی که کمی زنجه میزدم و کمی موره میکردم، جامه هایم را یکی یکی پوشیدم و
داشتم گم میشدم که دکتر با نگاهی توله سگانه (تری یِر طور) و صدایی سیامی رو به
دستگاه ضبطم گفت:
میکروفونت را برایم به یادگار،
همین جا، بگذار.