September 22, 2008

حالا که رفتی ، برایت از زندگی ام بگویم

اولا که ، خیلی زود رفتی!

چون هنوز جای فرورفتگی سرت در بالشت ، مانده است

و تنها 6 درصد از الکل موجود در لیوان مشروبت تبخیر شده است

.

ثانیا که ، خیلی با عجله رفتی!

و به من فرصت ندادی

دمپایی هایت را جلوی پاهایت جفت کنم

و همین منجر به این شد که شست پایت لای دمپایی جفت نشده برود و تعادلت بگا رود و با دماغ داخل آیینه شوی و برای آخرین بار هم خودت را نبینی و بری..

.

.

جالبن که ،

مرا نه تنها با جنازه ات ، بلکه با تصویر های زیادی از جنازه ات ناشی از خرد شدن آینه ، تنها گذاشتی!

در صورتی که میدانستی ، من از تنهایی بدم می آید.

.

.

فاحشن که ،

بی شرمانه ، بی خداحافظی رفتی!

و همین تاثیر منفی که روی اعصابم گذاشتی ، باعث شد که انرژی لازم را برای فراموش کردنت فراهم کند

.

ولی

حالا که رفتی

برایت از زندگی ام بگویم..

.

.

زندگی ام که

خیلی بهتر شده ، اون که هیچی!

.

این بیمه ی "حوادث ناشی از زن" و بعلاوه بیمه عمر ، باعث شد که در عوض تو ، به همه ی چیزهایی که آرزویش را داشتم برسم

و به نظرم معامله ی خوبی بود

.

و حالا که فکر میکنم ، فقط یک سوال ذهن مرا مشغول کرده است

.

تو که رفتی

چرا زود تر نرفتی؟