June 20, 2011

داسّانکوتا - 2
















خیره و تنها، رو به دریا ایستاده ام ، نم نمای غروب است و کم کمای شب.

آرامش در دریا موج می زند.

وسعت نگاهم به وسعت خاطرات یک قابله ی پیر می ماند.

صدای امواج هاج و واجم کرده است.

ناگاه،

دختری را در چندین متری می بینم که در حال غرق شدن است.

دست و پا می زند و کمک می خواهد،

عجب صدایی دارد!

هر بار که در آب فرو می رود و بیرون می آید بیشتر به خصوصیاتش پی می برم.

دختری تقریبا بیست و هفت ساله است با موهای قرمز و ابروهای پهن.

استخوان بندی ظریفی دارد و درازی انگشتانش رابطه ای منطقی با اندازه ی ناخن هایش دارد.

سینه هایش بلوطی طور و واگراست و بسیار خوشترکیب است.

به به!

به گمانم از آن دخترهای خوش ادا و خوش مشرب است که وقتی می خندد آدم خوشش می آید.

ولی فکر کنم اشتباه کردم، او دارد غرق نمی شود.

دختری مثل او باید شنا بلد باشد ، حتی کرال پشت.

گویی کمی ترسیده و مظطرب است! نکند به خاطر ضریب شکست آب، دست و پایش را گم کرده است؟

هاها،

فکر کنم که کوسه ای زیر نیم کاسه است!

به هر حال الان وقت شوخی نیست، باید بیشتر به او بپردازم،

فکر کنم از آن تیپ دختر هاست که آزادی عمل را دوست دارند!

اَی پدر سوخته! حتما پس فردا می خواهد بلند پروازی هم بکند!

ولی مطمئنم که با کون می خورد زمین. من زن ها را خوب می شناسم.

آرامش دوباره به دریا بازگشت،


دور و اطراف دختر سرخ شده است.

الان مگر چندم ماه است؟


چرا او زودتر از خورشید غروب کرد؟


کوسه کو؟