قضیه این بود
من کنار پنجره داشتم سیگار می کشیدم ، آناپیلا هم اونجا بود ، نگاهش به دود سیگارم بود که از لای پنجره جوری بیرون می رفت که انگار یک نفر از بیرون سر دود رو گرفته و مثل طناب داره می کشه
.
به آناپیلا گفتم : بیا یه پک بزن!
گفت : نه ، نمی خوام .
.
از چشماش معلوم بود که دلش پیش دوده
.
گفتم : پس بیا سوار شو!
پک آخر رو به سیگار زدم ، آناپیلا رو سوار دود کردم و به آرامی دیدم که از لای پنچره بیرون رفت..
.
بهش گفتم : شانس آوردی که زیر هواکش آشپزخونه سیگار نمی کشیدم!
.
با بیرون رفتن از پنجره
داشتم از بین رفتن تدریجی و سپرده شدنش به "دست" فراموشی ، که داشت همراه دود می کشیدش بیرون ، می دیدم
.
موهاش از هم باز شد ، توی هم گره خورد و ناپدید شد ..
.
صورتش کاملا بهم ریخته و مچاله شد ، دهنش باز شد و از دو طرف کش اومد و زبونش توی چشماش حل شد
.
.
ولی چون همه چی مثل دود نرم بود ، خوشایند بود.