روزی پادشاهی رو به دختر جوان خود کرد و گفت:
دخترم، می خواهم کاری کنم که تا عمر داری فراموشم نکنی
دختر با تعجب پرسید: پدر، آیا می خواهی مرا بِی کُنی؟
پادشاه گفت: نه!
دختر پرسید: پس چه؟
پادشاه گفت: می خواهم بدهم جلّاد تو را بِی کند!
دختر گفت : خب پس ، خیالم راحت شد.
و شامگاهان، جلّاد دختر را بِی کرد و بخفت.
و هیچ وقت هیچ کس نفهمید که چه کسی پشت نقاب و کلاه جلّاد پنهان شده است.