May 30, 2011

داسّانکوتا - 1

روزی پادشاهی رو به دختر جوان خود کرد و گفت:

دخترم، می خواهم کاری کنم که تا عمر داری فراموشم نکنی

دختر با تعجب پرسید: پدر، آیا می خواهی مرا بِی کُنی؟

پادشاه گفت: نه!

دختر پرسید: پس چه؟

پادشاه گفت: می خواهم بدهم جلّاد تو را بِی کند!

دختر گفت : خب پس ، خیالم راحت شد.


و شامگاهان، جلّاد دختر را بِی کرد و بخفت.


و هیچ وقت هیچ کس نفهمید که چه کسی پشت نقاب و کلاه جلّاد پنهان شده است.