November 11, 2008

هیولای پرزو

همه جا تاریک و نمناک است و من روی هیولایی نرم و بی قرار ایستاده ام

هیولا خوابیده است و مثل یک قایق بسته شده کنار اسکله ، تکان های نامنظمی به اطراف می خورد .

دور تا دورمان را دو ردیف روی هم ، بلوک های سیمانی سفید محاصره کرده اند ، و هیج نوری به داخل نفوذ نمی کند

خیلی وضع غریبیست..

ناگهان تکان های هیولای زیر پایم متوقف می شود و ردیف های سیمانی روبرویم در جهت عمودی از هم فاصله می گیرند و مکعب بزرگ سفیدی میان آنها قرار می گیرد

هیولا بیدار می شود!

و هوای سردی از لای بلوک ها به صورت من و بدن او بر خورد میکند.

نگرانم!

هیولای بزرگ ، انگار که دیوانه شده باشد ، هیستیر میزند و با کله به طرف مکعب سفید می رود و آن را داخل می آورد ،

لای بلوک ها بسته می شود و سوز متوقف .

من هم تعادلم را از دست می دهم و در زمین و هوا معلق می شوم.

برای لحظاتی ، همه چیز آرام است ، که ناگهان بین ردیف های سیمانی باز می شود و من و مکعب سفید ، به کمک هیولای پرزو(ر) ، میان بلوک ها قرار می گیریم و با فشرده شدن بلوک ها بهم در یک لحظه ، گویی همه چیز فرق می کند!

مکعب سفید با صدای "تلق" از وسط نصف می شود.

جمجمه و تمام استخوان هایم خورد می شوند و خونم همه ی فضا را پر می کند ، طوری که مثل حرکت آب در دستمال ، خونم وارد نصفه های مکعب می شود .

مکعب شل می شود و خورد می شود و فضای اطراف را فرا می گیرد.

و من شیرینی مرگ را احساس می کنم.

..

و حالا می فهمم این قند های آماده ی مکعبی ، چقدر تخمی اند!

ولی بهر حال هوا سرد است و چای من ، داغ.