November 29, 2008

کاظم

کاظم بابا .. بابایی .. بدو بیا قربونش برم

- بله بابا

بابایی بیا برو این قبضا رو بده ، روز آخرشه ، قربون برم من..

- بدم به کی؟

بده به فرانکی!!

- فرانکی کیه؟

بذارته ! که باید بهش بدی!

برو بده قبضارو به بانک دیگه سگ برینه به ناخوداگاهت ..

- رفتم بابایی

November 26, 2008

بعد التتل

.چای مایع نبات است
(محمد (گ

November 25, 2008

ضرب العجل

دوزنده ، بافندس.

محمد (غ)

November 24, 2008

سوانح سپوختگی

صبح شده ، از خواب بیدار می شوی ، دولت نیمه- شل ، نیمه- سفت است.

دخترک نیمه عریان ، که فقط پیراهن تو را به تن دارد ،  در آشپزخانه مشغول درست کردن نیمرو است و در حال و هوای خودش آهنگی زمزمه می کند..

در چهار چوب در می ایستی ، یک دست به دیوار و دست دیگرت ،  در شورتت است و مثل وقتی که در کیسه آجیل دنبال آخرین دانه ی پسته می گردی ، حرکت می کند و می چرخد.

او را طوری ورانداز می کنی که انگار  بار اول است دخترک را دیده ای .

 ناگهان از منطقه شورتت پیغامی در یافت می کنی : ولم کن! دست از سرم بردار!

دست از سرش بر می داری و به دخترک ، از پشت نزدیک می شوی!

دخترک از خدا بی خبر ، فکر می کند کسی لوله ی هفتیرش را پشت او گذاشته و هر لحظه آماده شلیک است!

با عکس العمل سریعی بر می گردد و دستش زیر ماهی تابه ی روغن داغ می خورد و ماهی تابه را می بینی که به هوا پرتاب می شود.

ولی تنها تصویری که برایت تداعی می کند ، تصویر بچه ی آینده ات است که با ذوق به هوا پرتابش می کنی!

تمام روغن روی دخترک میریزد و فریادش به هوا می رود و تو که هیچی نمی فهمی! فکر میکنی ذوق زده شده و بدون تعجیل ،  جای خالی را با عضو مناسب پر می کنی و عبور را بر مرور ترجیح می دهی.

یک ساعت بعد :

الو ..

-          بعله؟

بیمارستان سوانح سپوختگی؟

-          اشتباس

November 22, 2008

کاظم

کاظم بابا .. بابایی .. بابا ... باء.

- بله بابا

بیا بابایی این سوزنو نخ کن ، چشای بابایی نمی بینه ، قربونش برم

- می خوای بابایی به جاش عینکتو بیارم؟

می خوای به جاش منم تو رو بکنم؟

- نه بابایی

November 18, 2008

زن انده

رو به من خوابیده است ، نمیدانم چرا به لب هایم نگاه می کند! با صدای الکی نرمی می گوید : عزیزم .. فکر نمی کنی که دیگه باید روابطمون رو با هم جدی تر کنیم ؟

دهانم کمی باز است ، باز تر میشود و می گویم : نع!

.

خسته ام .. چون خواهرش هم ظهر ، بعد از 3 ساعت ، همین سوال را از من پرسید. بر می گردم و چراغ خواب را خاموش میکنم.


از داخل دستشویی بلند می گوید : عزیزم ... میشه صورتتو با حوله من خشک نکنی!؟

و آن موقع است که بر می گردم و می گویم : آره عزیزم..

.

و از آن به بعد دیگر از دستمال توالت استفاده نمیکنم.


با حالت طلبکار از من می پرسد : عزیزم ، چرا اون روز جواب اس ام اسمو ندادی؟

می گویم : من نمی دونستم وقتی بهم اس ام اس زدی "دوستت دارم" در واقع داری می پرسی "دوستم داری؟"

که "جوابت" را بدهم


بغض کرده است ، با کمی لرزش می گوید : فقط اسمشو بهم بگو ، من که نمی خوام بدونم کیه!!

چون منطق حرفش را نمی فهمم یک اسم رندوم می گویم ،

و بغضش می ترکد


انگشتم را از دهانش بیرون می آورد و می پرسد : عزیزم ، قبل از اینکه بیام پیشت چی کار داشتی می کردی؟

انگشتم را در دهانش می گذارم و می گویم : تایپ ِ فارسی!


ولی خودمانیم ، غذای دیشب خیلی خیلی تند بود ، هنوز از ته ام می سوزد!

November 17, 2008

کاظم

کاظم پسرم .. بابا ...

- بله

بیا بابایی این ظرفارو بشور .. قربونش برم ..

- با چی بشورم بابا؟؟

- با پوسته کون ِ من! خب با اسکاچ دیگه سگپدر!